از سفر سیستان و بلوچستان برگشته ام تمام مدت در یک هتل بی ستاره در یک اتاق دو تخته ی یک نفره اقامت داشتم . من در واقع توپ جمع کن روسا بودم ؛ آنها رفته بودند برای تجارت و کارهای بزرگ مردانه و در هتل استقلال اقامت داشتند که چند تا هم ستاره خوب دارد . من را هم برده بودند برای یادآوری اینکه چه در انبارها داریم و چه نداریم تا جنس بیخود نخرند و معامله ناجور نکنند و خلاصه کارهای زنانه و خاله زنکی و از بی جایی و خساست فرستاده بودندم ! در یک هتل بی ستاره نسبتاً کثیف . من هم که بی دست و پا ؛ در جا در دوستی را با یک زن بلوچ به نام بی بی نور باز کردم او خانه دار هتل محل اقامت من بود. همین قدر بگویم که دوستی امان آنقدر غلیظ شد که او می خواست مرا به مذهب سنت رهنمون شود اما وقتی دید من در مذهب تشیع هم آش دهن سوزی نشده ام در ِ دین بازی را به روی من بست و دوتایی رفتیم دنبال ولگردی و خرید در بازارهای تو در توی زاهدان و چهار راه رسولی .
آی خنزر پنزرخریدم ؛ آی خنزر پنزر خریدم برای دخترها کفش و دمپایی و دامن چین دار و پیراهن گل دار و ساعت و گل سر و ...دو تا هم پیژامه نخی چهارخانه بند دار خریدم برای آقای خانه که شکر خدا برای اولین بار تشکیلات این غول تویش جا شد . بس که پیژامه های دیگری که برایشان از جاهای دیگر خریده ام فاق کوتاه هستند در جا می زنند از ناحیه ای که نمی خواهم اسمش را ببرم منفجرش می کنند دست خودشان هم نیست طبیعتشان این است سایزشان به سایز شلوارها نمی خورد . اما در سرزمین رستم بالاخره آنچه به سایز ایشان بخورد پیدا شد و لبخندی محو به گوشه لبان ایشان نشاند .
ادویه هم خریده ام ؛ زنجبیل هندی ؛ زرد چوبه پاکستانی ؛ ترشی سیستانی خریده ام با قهوه و کافی میکس مالزیایی ؛ فلفل و دارچین نکوبیده هم خریده ام که نمی دانم مال کجاست ، خیلی کم ، با یکی دو کیلو چای کله مورچه فرد اعلاء .
دیگر نمی گویم چه خریده ام خسته می شوید اصلا وبلاگ که برای این حرفهای پر و پوچ و خاله زنکی درست نشده است . وبلاگ را درست کرده اند که حرفهای گنده گنده و مهم در آن بزنیم . جایتان خالی به محض ورود به زاهدان چیزی که توجهم را جلب کرد یک ساختمان خیلی بزرگ زیگورات شکل بود . تصادفا فهمیدم آنجا موزه است موزه منطقه جنوب شرق ایران . من را چه به موزه رفتن یکی دو بار از کنارش رد شدم فقط می خواستم عکسی کنار دربزرگش بگیرم بگذارم در وب که ببینید چه آدم حسابی شده ام اما راستش از شما چه پنهان مگر از خرید و بازار و ولگردی چیزی کم آوردم .
یک خواستگار بلوچ هم پیدا کردم راستی ؛ بی بی نور سرشوخی را با اربابش ! باز کرد گفت من بیوه هستم . مرد بلوچ ِ ثروتمند هم دل را زد به دریا که سر چهار زن دیگرش که هر کدام برای خودشان خانه و تشکیلات جداگانه دارند در پاکستان و دوبی و تهران و زاهدان یک زن بیوه ی بخت برگشته ای چون من را هم بیاورد . حتی وعده و وعید داد به سرویس طلای هندی چهل پنجاه میلیونی ! و هفت گاونر سیستانی ، خدا می داند که چقدرنزدیک بود گول بخورم گاوها که به درد آقای خانه می خوردند او عاشق گاو است خودتان که می دانید . ترفند زدم گفتم : ارباب جان اگر شوهر و دو دخترم را هم به غلامی و کنیزی خودتان قبول کنید همه امان را خوشحال می کنید ؛ حیف شد که تیرمان به سنگ خورد و ارباب رضایت نداد به اینکه من را با دنباله هایم بخواهد و نشد .
صرف نظر از اینها زاهدان را دوست داشتم بخاطر مردمان اصیل و مغرورش از بلوچ و زابلی و ... و باد گرم و گزنده اش و بازارهای هزار توی ِ افسون کننده و سوزن دوزی های بی نظیرزنهای زیبایش و رسم و رسوم دوست داشتنی و غریب و تاریخ کهن و اسطوره های آشنایش .
کلا سیستان و بلوچستان را دوست داشتم و خاطره اش را در یاد نگه خواهم داشت .