۹ مرداد ۱۳۹۰

ماجرای زندگی آمنه و چشمهای مجید


مشغول خواندن بی مایه ترین گزارش های خبری هستم  . "موضوع بخشش چشمهای مجید از طرف آمنه است"  عکسها خیلی مضحک هستند . همه جا صورت مجید موحدی را مات  کرده اند تا   آبروی این جوان حفظ شود  و لابد شناخته نشود(این عکسها ) این  در حالی است که عکسهای آمنه را به دو دوره تقسیم کرده اند پیش از اسید پاشی و پس  از اسید پاشی . عکسهای پیش از اسید پاشی را تا آنجا که توانسته اند با پوشاندن موهای آمنه  اسلامی کرده اند  ولی عکسهای  پس از اسید پاشی که دیگر حجاب داشتن یا نداشتنش مهم نبوده است .
شاید باید کسی به اینها بگوید  " این  دختر همان دختر است ! هرچند حالا دیگر عین همان دخترسابق نیست ولی شما بگذارید در تصاویر قدیمی اش همان باشد که بود ."

ته نوشت :
1- در مورد عکسهای مجید این لینک را ببینید . شاید باید اعتراف کنم از این که حکم اسید پاشی اجرا نشد خوشحال هستم اما نگران هستم که حقوق آمنه آنطور که باید و شاید رعایت نشود . 
2- ببخشید متنها را اشتباهی پست کرده بودم کسانی که به متن قبلی لایک داده اند و این را دوست ندارند بیایند لایکشان را پس بگیرند .

نور به قبرت ببارد آمیتاباچان


داشتم عکسهای قدیمی امان را می دیدم به عکسهایی برخوردم که از شدت بامزه بودن اشکم را در آوردند . مخترع !  این عکسها البته بابا جان خدا بیامرزم است .اصلا پدرم خدا بیامرز شاهکار خلق لحظات مفرحی بود که در دکان هیچ طنازی نمی توانستی پیدایش کنی . این عکسها مربوط به دوره ای است  که عکس عاشقانه گرفتن دو نفری بین جوانها  مد شده  است  . پدرم کلی پول داد یک دوربین فزرتی درب و داغان خرید ؛ داد دست برادر بزرگم تا از خودش و مادرم عکس دو نفری بگیرد بعد خودش طراح صحنه هم بود می آمد یک قالیچه خرسک  در پیتی که هفته پیشش به او انداخته بودند و یک چهارم فرشی که توی انباری پهن کرده بودیم ( سه چهارمش را که  پوسیده و از بین رفته بود  مادرم  با قیچی  برید ه و دور انداخته بود ولی برای پدرم احساسات نوستالژیک  داشت شاید هم یکی دو تا از ما روی همین فرش  تولید  شده بودیم خدا می داند ! )می زد به دیوار پشت سرشان ؛ یک پشتی هم می گذاشت زیرش با مادرم می نشستند رویش هی این به آن هلو تعارف می کرد هی  آن به این شیرینی می داد هر دو تا هم پاهایشان را دراز کرده اند .( چون لابد زانو درد داشتند آن وقتها ) کف پاها  سیاه ( من نمی دانم چرا کف پای اینها در عکسها اینقدر سیاه است به خدا  آنوقتهاچیزی به نام دمپایی هم کشف شده بود ولی لاید اقلیم ناجور بوده است یا شاید عکسها سایه دار شده اند.! )خلاصه که انگار همین الان پا برهنه  از زیارت  حرم تا حرم برگشته اند  و فورا ً هم  فیلشان یاد هندوستان کرده باشد نشسته باشند به عکس انداختن  حالا شما فکر می کنید پای ثابت همه ی این عکسهای که بود ! ؟
البته  خواهر کوچک دو ساله ام !.  در یک عکس مادرم به پدرم گل نشان می دهد پدرم  با یک دست  "د ِ لَک"  را گرفته که  داخل کادر نشود ! در یک عکس پدرم به مادرم یک چیزی را در دور دستها نشان می دهد مادرم با  نوک پایش "دلک " را که قل قل خوران خودش را داخل کادر کرده  دور نگه می دارد ! در یک عکس این هر دو تنگ هم نشسته اند به هم هلو می خورانند  "د ِ لک "  هم در حالی که  دستش  را توی بینی اش  تپانده در گوشه عکس نمایان است . حالا همه ی اینها به کنار ما خواهر و برادرهای دیگر که در عکسها وجود نداریم  آن بیرون  صحنه ایستاده ایم زر زرمی کنیم تا وقتش برسد اجازه  دهند ما هم عکس بیاندازیم هر چند  تصویرمان  در هیچ  یک  از این لحظات عاشقانه و  شاعرانه ثبت نشده است .
این ها را که می بینم بی اختیار یاد عکسهای  عروس و دامادهای امروزی می افتم که با کلی خرج و بریز و بپاش می روند باغ و گلستان و بوستان آمیتاباچان  بازی در می آورند روی موتور ؛  کنار برکه ، پشت درخت ؛ زیر پل ، بالای  کلبه ! رنگ در رنگ و نقش در نقش عکس می گیرند  سه چهار ماه بعد  هم با خیری و خوشی از هم جدا می شوند ! هر کس می رود سوی  زندگی خودش اصلا انگار هوس هنرپیشه شدن داشته اند و همدیگر را فقط می خواسته اند برای گرفتن عکسی و ثبت کردن خاطره ای .

۸ مرداد ۱۳۹۰

يك سيندرلا ؛ دو اسب و يك درشكه چي !

پيش از آغاز ماه مبارك رمضان مادر زينگول دعوتمان مي كند براي جشن تولد برادرزاده اش . آقاي خانه دوست ندارند بروند من راضي اشان مي كنم . يا يك نگاه اسطوره اي مي نگرندم و مي گويند : خانم اينها در مهماني هايشان آب شنگولي هم  سرو مي كنند ها  من نمي خواهم در اين جور مجالس باشم !
توي دلم مي گويم : آره  جان عمه ات  ! و با صداي بلند مي گويم : شما نخوريد آقاجان مجبورتان كه نمي كنند .
مي گويد : خانم مي شود بي خيال ما شويد من بايد بروم گاو داري ؛ كتي كمي حال ندار است ؛ در گاو داري غيژ غيژ مي كند . اسماييل كارگرمان رفته است به مادرش سر بزند ، گرگي را بايد واكسن بزنم ، دستگاه شير دوش  خراب شده ؛ مناخيم !( گاو نر اسراييلي امان )‌ تازگي ها جفتك مي پراند ؛ كف پايم ميخچه درآورده مجبورم روي ميخ راه بروم كمرم درد گرفته ،‌

من حمام مي روم ؛ موهايم را سشوار مي كشم ،‌ لباس مي پوشم ؛ دخترها را آماده مي كنم .
آقاي خانه لم داده اند روي مبل هنوز دارند در مورد مشكلاتشان صحبت مي كنند .
عاقبت راضي مي شوند بيايند بدترين لباس كارگري اشان را مي پوشند ريش نزده راه مي افتند . مدام تلاش مي كنم مواظب باشم حرفي نزنيم كه عصبانيتشان بيشتر شود ايشان يك آدامس  انداخته اند گوشه لپشان با حرص گازش مي زنند .
مي رويم چشن تولد . آدم بزرگها مجالي گير آورده اند به بهانه بچه ي شش ساله بزن و بكوب راه انداخته اند . پسر بچه از اول تا آخر جشن نشسته است پشت ميز كادوهايش از جايش جمب نمي خورد . آقاي خانه دست به سينه نشسته اند روي صندلي ؛ خودشان را سفت گرفته اند يكي دو دختر جوان جور خاصي مي رقصند طوري كه ميان جمع  رقاصان هم جلب توجه مي كنند نگاهشان مي كنم ببينم حال و هوايشان چطور است ؛ همانطور اخم كرده به جايي در ناكجا آباد خيره شده اند .  پدر زينگول دو بار مي آيد ببرندشان آن پشت مشت ها شربت بهار نارنج  ! بريزد ته حلقشان بلكه هم گره ابروهايشان باز شود.  آقاي خانه اما مقاومت مي كنند . به من مي گويند : خانم مرد بايد بداند كي ؟؛ كجا ؟ چطور؟ با چه كسي ؟ تحت چه شرايطي؟ با چند نفر ؟ چه جور؟ چه چيز را بخورد ؟من توي دلم مي گويم : آره ارواح ... مي گذرد آخر مجلس است آقاي خانه همچنان سفت خودشان را گرفته اند .
ميز كادوها را خالي مي كنند كيك را مي آورند بچه ها دور ميز جمع مي شوند . پسر كوچك كيك را انگولك مي كند همه اما حواسشان به رقصيدن و خنديدن و خواندن گرم است كيكش يك زمين فوتبال است با يازده فوتباليست در هر طرف ،‌ پسرك نامردي نمي كند تك تك فوتباليستها را از زمين در مي آورد كف پايشان را ليس مي زند دوباره مي تپاندشان توي كيك  . بزرگترها همچنان مي رقصند خواننده  كنسرت سليقه به خرج مي دهد ميان آن همه موزيك پاپ يكي دو تا آهنگ سنتي هم مي گذارد "  بابا كرم  دوست دارم "  زنها شروع مي كنند "بابا كرم " رقصيدن من اما كمي معذب هستم بايد يكي به اينها بگويد كه  " بابا كرم " رقص مردانه است  و بهتر است مردها  با اين ر ِنگ برقصند . خواننده مي خواند : " اي دريغا كه ندانسته گرفتار شدم " نگاه مي كنم ببينم آقاي خانه در چه حال است ؛ نمي دانم كي باباي زينگول آمده است آقاي خانه را با خود برده  . يكي از مهمانها بلند مي شود با صداي بم مردانه " آهاي فيروزه قشنگه " مي خواند . مهمانها بيشتر از خودشان علاقه نشان مي دهند . حتي  يكي از خدمتكارها از خود اشتياق نشان مي دهد كه اگر ترانه گيلكي دارند هنرنمايي كند . خواننده كنسرت ترانه گيلكي هم در چنته دارد  زن خدمتكار ميان سال روسري اش را پيش تر مي كشد مانتواش را تنش مي كند و شروع مي كند  ،‌ رقص زيبايي است كه از كاشت برنج تا برداشت و باد دادن برنج ها و... را شامل مي شود . آقاي خانه آمده اند خوش اخلاق تر شده اند با اشتياق رقص را تماشا مي كنند همه مجذوب شده اند . 
بچه هاي دور كيك از جذبه اي كه زن گيلك براي بزرگترهايشان بوجود آورده استفاده مي كنند هر كدام يكبار ديگر پاي فوتباليستها را ليس مي زنند . به آقاي خانه با كنايه مي گويم : كجا رفته بوديد ؟ با لبخندي مي گويند : اين بيزقولكت مرا ارشاد كرده ناگهان نمي دانم چه شد پريد توي بغلم برايم خواند : درياب كه از روح جدا خواهي رفت / در پرده اسرار فنا خواهي رفت / مي نوش نداني زكجا آمده اي ؟/ خوش باش نداني به كجا خواهي رفت ؟/  مي خندم ومي گويم : اين رباعي را امروز صبح يادش داده ام . 
كيك را كه مي بُرند كادوها را هم يكي يكي باز مي كنند پسرك چند كادوي بزرگ  را  زير بغلش مي زند  و ناپديد مي شود ، آقاي خانه  خسته هستند من هم ،‌ حتي بيزبيز و بيزقولك كه از صداي بلند گوها كلافه شده است خداحافظي مي كنيم ،‌ اصرار مي كنند  بمانيم ،  ما  ولي بايد هرچه سريعتر برويم زيرا راس  ساعت 12 طلسممان مي شكند و همه امان تبديل مي شويم به يك سيندرلا و دو اسب و يك درشكه چي ! 

۵ مرداد ۱۳۹۰

برای خانمهایی که شب عید شوهرانشان را می فرستند بروند کفش برایشان بخرند !

یک شب عیدی بود هفده هجده  سال پیش مادرم سخت مشغول خانه تکانی بود . پدرم را فرستاد تا برایش کفش عید بخرد ! پدرم کفش مادرم را خرید و به خانه آمد . مادرم خسته و کوفته نشست تا کفش عیدش را ببیند یک کفش پاشنه تخمه مرغی ،  ورنی سیاه با یک نوار قرمز نازک دورتا دور آن ( این تیپ کفشها حتی آن روزها هم از مد افتاده به حساب می آمد)  خانه و خانواده همه با هم ( به غیر از پدرم ) روی هوا رفت . ما خواهرها و برادرها  از خنده منفجر شده بودیم . مادرم از عصبانیت منفجر شده بود پدرم که منفجر نشده بود و علت منفجر شدن ما را هم نمی فهمید مبهوت نگاهمان می کرد .
مادرم فریاد زد : مرد حسابی این کفش است تو برای من خریده ای ؟
پدرم که هنوز جو گیر بنداز بنداز مرد کفش فروش بود و فکر می کرد کفش ورژن جدید سیندرلا را برای مادرم گرفته است  گفت : مگه چه اش هست خیلی هم قشنگ است خیلی هم گران است تو بپوش اگر توی پایت قشنگ نبود؟
ما خواهرها و برادرها دیگر سرچای خودمان بند نبودیم کفش را یکی یکی نوبت به نوبت می پوشیدیم و از صدای ترق ترق پاشنه فلزی کفش روی زمین  ریسه می رفتیم و به نفر بعدی می دادیمش .
خلاصه پدرم هر چه گفت و هرچه دلیل آورد مادرم قانع نشد که آن کفش ورنی سیاه با آن نوار قرمز ؛ و آن پاشنه های فلزی طلایی ؛  کفش زیبایی می تواند باشد  . پدرم که کم آورد زد به فاز دیگری به مادرم گفت : راستش را بخواهی این کفش , کفش اعتراض است ببین ! همه ی زنهای به سن و سال تو  کفش تک  رنگ می پوشند ولی وقتی تو کفش بپوشی که یک نوار قرمز دارد و پاشنه کفشت هم صدا بدهد  با همه ی آنها فرق خواهی داشت  خانم این یعنی من معترض هستم . مادرم که دختر یک مبارز زمان شاهی بود ناگهان چشمهایش به قاعده یک پیش دستی گرد شد . ما هم همینطور و بعد از سکوت نسبتاً کوتاهی دوباره همه  منفجر شدیم . این که یک نیروی از  رده خارج ضد اطلاعات زمان شاه چنین استدلالی بلغور کند برای ما عجیب بود خندیدیم و گذشت . تا اینکه این روز و روز شد . حالا وقتی می بینم دخترها را بخاطر کفش و لیاس و آرایششان می گیرند . مجسمه ها را می کنند و می برند ؛ زنها را دسته جمعی می زنند و تجاوز می کنند . می فهمم اینها همه چیز را اعتراض می بینند . یعنی چه ما بخواهیم وچه نخواهیم هر جور که باشیم یا نباشیم با هر نگاه که بنگریم و ببینیم ما را معترض می بینند .  زیرا ، کم آورده اند و حیرت کرده اند و تنها چیزی که از حیرت خودشان به دست آورده اند این است که فکر کرده اند ما صدای اعتراض خودمان را یک جوری که شبیه فریاد نیست  بلند کرده ایم .


۴ مرداد ۱۳۹۰

ماجراي دگمه اي كه مي زنند و مي روند هوا

بيزقولك درشش سالگي به خاله اش سفارش دوخت لباس مي دهد .
خاله يه لباس مي خوام پف پفي باشه مثل مال زيباي خفته . ولي  قرمز باشه .تور داشته باشه بلنننننننند از پشت گردنم بياد بياد بياد پايين تا پام برسه . مي توني برام بال هم درست كني ؟
خاله فري : بال تزييني ؟  بله دو تا تور توري خوشگل ؛ چه رنگي باشه ؟
بيزقولك : آبي ؛‌  نه نه سبز باشه ؛‌ نه يكيش سبز باشه يكيش آبي باشه . يه گل مي تونه داشته باشه روي كمرش ؟
خاله فري : بله يه گل قرمز خوش رنگ !
بيزقولك : نه صورتي باشه .
خاله فري : باشه صورتي .
بيزقولك : يه دگمه هم داشته باشه كه وقتي فشار مي دم برم تو  آسمون  بپرم رو ابرها .
خاله فري : يه خورده مشكل شد از اين دگمه ها نمي تونم براش بذارم .
بيزقولك : پس اصلا نمي خوام فايده نداره !  مي توني برام لباس مرد عنكبوتي درست كني ؟
خاله فري : از اونا كه چسبونه قرمز و مشكيه ؟
بيزقولك : آره از همونا ولي اولش بهت گفته باشم بايد يه چيزي رو دستم درست كني كه وقتي فشارش مي دم برم تو آسمون يچسبم به ديوارا !
...

۳ مرداد ۱۳۹۰

فيض بوق !

آقاي خانه صدايشان  در آمده مي گويند : چرا همه اش مي روي در فيض بوق ! عكسهاي خانوادگي امان را مي گذاري مگر نمي داني اين پديده شوم ددمنشي ؛ ددمنشينه ؛‌ ددمنشاي ؛ ددمنشينه ي ؛ ددمنش ششاي صهيونيزم و آمريكاي جهانخوار است ؟ اينها مي خواهند اطلاعات ما را برداشت كنند .
مي گويم :‌ آقا جان  جدا ً ؟! به خدا كه من از اين موضوع  بي خبر بوده ام تا كنون !؛‌ خيلي دردمند مي شوم اگر ببينم اينها دسترسي پيدا كنند به اطلاعات كامي شخصي خانواده ي ما عكس  پوشک پوش بچه هايمان را و عكس سرلخت  خودم را و آن عكس شورت پوش شما را  با آن موهای شکن اندر شکن شکم مبارکتان بردارند و از اين عكسها استفاده ابزاري كنند !
آقاي خانه سرتكان مي دهند و مي گويند : اوهوم .
مي گويم : آقا جان مي توانم  عكسهاي قديم مديم هاي خانواده هايمان  را در فيض بوق به معرض اشتراك بگذارم؟  فقط  من باب آشنايي با فرهنگ كهن نیاکانمان .
مي گويند : خوب است اما هر چه قديمي تر باشد بهتر است .
خلاصه من همينطور دارم عكسهاي قديم نديم هاي اجداد خدا بيامرزم را در فيض بوق به اشتراك مي گذارم مي خواهم برسم به اميد خدا به حضرت آدم  به ايشان كه رسيدم خبرتان مي كنم .


۱ مرداد ۱۳۹۰

جدایی سیمین از ....

به آقای خانه می گویم : می دانی سیمین از شوهرش طلاق گرفته؟
می گوید : ای بابا ؛ چرا ؟ عچب زن بی فکری ! فکر بچه اش را نکرده ؟
می گویم : نه بابا شوهرش با یک زن دیگر روی هم ریخته بوده و او مچشان را گرفته است .
می گوید : دم  فرهاد گرم ! جدی ؟ حالا طرف کی بوده ؟
می گویم : یک دختر بیست ويكي دو  ساله  از دانشجوهايش  !
می گوید : ای ول به این می گن مرد .
می گویم : سیمین هم مهریه اش را اجرا گذاشته ؛ خانه را هم که قبلا به نام او خریده بودند صاحب شده . نصف سهم شرکت را هم  وکیل گرفته  و از فرهاد پس گرفته است . ماشین ماکسیما را هم او برداشته . اگر خوب سرمایه گذاری کند  پولدار می شود او هم می تواند برود  با یک مرد  جوان و خوش تیپ ازدواج  کند . چه بشود آن وقت ؟ عجب زنی می شود .
آقاي خانه چپ چپ نگاهم می کنند و می گویند : بله  دیگه وقتی بهت می گم زنها جنبه ندارن خونه و ماشین به نامشون کرد همینه دیگه .

۳۰ تیر ۱۳۹۰

خيار دسته دار ! مصايب ننه بابا شدگي (2)

فكر كرديد از مصايب ننه باباشدگي فقط اين است كه بتوانيد در خانه خودتان سوراخ سنبه اي پيدا كنيد تا  چيزهاي خصوصي اتان را در آن پنهان كنيد و فرزندانتان نتوانند جاي مخفي اتان را پيدا كنند ؟  ( چه خيال باطلي )‌
  الان سه ساعت است دارم تلاش مي كنم براي بيزقولك يك خيار دسته دار* !  بكشم فردا برود مثل ماسك بگيرد جلوي صورتش  روبروي  بچه ها توي كلاس زبان بايستد با  صداي بلند بگويد: " آي لايك كيوكامبرز" .
 مشكل اين نيست كه من نمي توانم خيار دسته دار بكشم ! مشكل اين است كه او خيارهاي دسته دار من را نمي پسندد .


ته نوشت : خيار دسته دار خياري است كه روي مقوا كشيده مي شود بعد برايش دسته مي گذارند تا بيزقولك ها بگيرند جلوي صورتشان و شبيه خيار شوند .

۲۷ تیر ۱۳۹۰

مصايب ننه بابا شدگي !

جوون و جاهلهاي زيادي وبلاگ من رو مي خونن كه هنوز ننه و بابا نشدن . حالا خيلي مونده بفهميد ننه بابا شدن چه مصايبي داره . يه روزهايي مي رسه كه حتي نمي دونيد كاندوم هاتون رو كجا پنهان كنيد بس كه بيزقولك هاتون براي پيدا كردن خنزر پنزرهاشون تاپنهاني ترين ؛ زواياي تاريك ترين اعماق ِ پرت ترين  كمدهاي خونه تون رو كنكاش مي كنن ! و تازه حالا اين كه چيزي نيست اون روزي كه پيداش مي كنن و مي آرن با قيافه ي حق به جانب نشونتون مي دن و مي گن مامان خانوم  هيچ مي دونستي بابا خان  سيگار مي كشه ؟
 هم قيافه ي آقاي خونه تون ديدني هست هم قيافه ي بيزبيزتون كه مي گه : اين كه سيگار نيست ديوونه من توش رو ديدم شبيه بادكنك مي مونه !

۲۳ تیر ۱۳۹۰

هنرمندها و رقاص ها

بیزقولک یک ساعت است رفته  پشت در یک چیزی را فرو می کند توی قفل و تلاش می کند دررا باز کند . بالاخره اینترنت را به سویی مینهم !و می روم ببینم نکند بچه ام پشت در گیر کرده باشد.  چرا نمی آید داخل؟
در را باز می کنم می بینم با یک سوزن و چند سنجاق قفلی و یک سنجاق سر تلاش می کند قفل را باز کند .
می گویم : بچه  مگر تو خودت کلید نداری در را باز کن بیا تو دیگر .
می گوید : نچ مامانی می خوام ببینم این هنرمندا چطوری در را با سنجاق قفلی باز می کنند .
بچه ام است دیگر حق دارد لابد شنیده است در مملکت گل و بلبل کسی که مورد تجاوز قرار گرفته عشوه گری و طنازی کرده و متجاوز معصوم است با خودش فکر کرده لابد دزدها و آدم کشها هم هنرمند و رقاص هستند .
می گویم : بیزقول جان کسی که با سنجاق در را باز می کند هنرمند نیست دزد است.
می گوید : اییییی مامان چرا همش فکرمی کنی همه ی کارهای جالب مال آدم بداست؟

ته نوشت :   راستی چرا ما پدر و مادرها این اندازه کوته بین هستیم ؟ ها ، چرا ؟

۲۲ تیر ۱۳۹۰

مال آنها را پاك كن ؛ مال ما را پاك نكن

بالاخره با گاو نر اسرائیلی کنار آمده ام .اما ميانه ام دوباره با آقاي خانه بهم خورده است .از وقتي برايش فيس بوك زده ام شده است گشت ارشاد فاميل . مدام فاميل را سرچ مي كند و جمله معترضه مي پراند:
 اين پسره كيست كنار شيرين ايستاده  ؟
ناديا چرا لباسش نیمه لختی است ؟
ترانه از سن و سالش خجالت نمي كشد اينطور اطوار لوس آمده است ؟
داويد چرا اينطور دوست دخترش را بغل كرده مي بوسد ؟
مي گويم :  آقا جان اين يكي كه ديگر بچه خارجي است به شما چه ربطي دارد كه دوست دخترش را بغل كرده و مي گويم : اصلا صفحه خودشان است اشتباه کرده اند شما را پذیرش نموده اند ؟
می گوید : پاک کن ببینم عکسشان را ؟
می گویم : آقاجان  همه که نباید مثل من با نام و نشان مستعار و عکس مونالیزا باشند . اگر عکسشان را هم حذف کنید برای خودتان حذف کرده اید مابقی دوستانشان می توانند عكسشان را ببينند و سر شما بي كلاه مي ماند .
مي گويد : خوب  مال آنها را پاك كن ؛‌  مال ما را پاك نكن!

۱۹ تیر ۱۳۹۰

دو صد گفته چون نيم كردار نيست

رودابه شاهزاده خانمی از کابلستان بود و زال فرزند پهلواني بزرگ  از ایران. زال عاشق رودابه شد ؛ رودابه گیسهای کمندش را از بالای کاخی که در آن زندگی می کرد به زیر افکند تا زال بالا برود. زال کمندی برکشید و از دیوار بالا رفت  و اولین دیدار عاشقانه اشان اینچنین رقم خورد  . ( بله بوس و کنار هم بوده  )
مهراب پدر رودابه از نوادگان ضحاک بود و پادشاهی ایران اجازه چنین وصلتی را به زال نمی داد ماجراها رخ داد و داستانها گذشت تا اینکه ستاره شناسان گفتند حاصل ازدواج رودابه و زال اتفاقا فرزندی است که مرزبان بزرگ ایران زمین است،‌ یعنی رستم .
از وقتی ماجرای گم شدن مجسمه ها و پاک کردن داستانهای شاهنامه از ديوارها  و تغییرات کتابهای تاریخی  و خیلی چیزهای از این قبیل را شنیده ام دنبال راهکاری بوده ام که با این فرهنگ سوزی به شیوه خود مقابله کنم .
خدا را شکر که این سرزمین بسیار از این تاراج ها به خود دیده اقوامی آمده اند زده اند و کشته اند و خورده اند و برده اند . بنابراین چیز عجیبی اتفاق نیفتاده است که دستپاچه شويم و خودمان را گم کنيم پيش از ما پدران و مادرانمان بسيار از اين پستي ها و بلندي ها ديده اند. نياكان  ما سر بداري  كرده اند  تا سربلند شوند.
در اين سالها و روزها ممکن بود دخترها را ببرم بیرون از کنار میدان فردوسی ردشان کنم و آنها فردوسی بزرگ را نبینند یا ندانند که چه گفته و چه کرده است . یا از خیابان خیام رد شویم و آنها زیر لب زمزمه نکنند" از دی که گذشت هیچ از او یاد مکن - فردا که نیامده است فریاد مکن". یا" آریو برزن " را نشناسند و "سورنا"  را ندانند که کیست و "آرش کمانگیر"  به پندارشان یک داستان ساده بیاید . اما این روزها توجه اشان را به این داستانها جلب کرده ام . علت کم آمدن و کم سرزدنم به وبلاگ هم همین است . دخترها دارند یاد می گیرند به جای زمزمه زير لب آهنگهای " جاستین بيبر" و"ساسي مانكن"   که ممكن است معنایش را هم ندانند . مدام زمزمه كنند :‌" بهرام که گور می گرفتی همه عمر- دیدی که چگونه گور بهرام گرفت" 
 یا با هم مشاعره کنند این  به آن بگوید  : " چشم و دل را پرده مي بايست اما از عفاف - پوشش پوسيده بنياد مسلماني نبود"
  يا آن به این بگوید :" در كارگه كوزه گري رفتم دوش - ديدم دو هزار كوزه گويا و خموش "
بیزقولک رباعیات خیام را حفظ می کند وبیزبیز پروین اعتصامی و حافظ و سعدی می خواند . من خودم شاهنامه و مولانا را می خوانم و داستانها را برایشان به زبان ساده تعریف می کنم .
تلاش مي كنم  در این زمستان فرهنگی ریشه های دخترها را تقویت کنم تا بهارمان بی میوه نباشد .
معلوم است که از دوستان و خوانندگان عزیزم می خواهم که قدر این روزهای زمستانی را بدانند ریشه ها را هر جور که می توانند  محکم کنند  برخیزند و سلاح دانایی به کف گيرند و گنجينه نياكان  دريابند .
يقينم اين است كه حاصل اين روزهاي تاريك  و جادو شده  برآمدن خورشيد دانايي است نه مجسمه اي مي خواهيم از اسطوره هاي خود و نه نقش و نگاري بر ديوار كه بدانيم رستم كه بوده و شغاد چه كرده است اينها را در ذهن و جانمان مي سازيم و بر همين راه و روش  مي مانيم تا بهاران بيايد و درختان را به خلعت نوروزي كلاه شكوفه بر سر نهد .  

۱۶ تیر ۱۳۹۰

گيسو كمند

براي دخترها كارتون گيسو كمند را خريده ام از صبح تا همين يك ربع پيش يعني ساعت يك ربع به دوازده پانصد بار اين فيلم را ديدند ( مي دانم به لحاظ زماني غلط است و بعضي  وسواسي ها الان ماشين حساب آورده اند  محاسبه مي كنند كه هر فيلم از اين دست  بطور ميانگين چند دقيقه  است و اگر بچه ها دست كم ساعت 8 صبح هم بلند شده باشند تا اين ساعت نمي توانند پانصد بار اين فيلم را ديده باشند. پس پيشاپيش از دروغي كه گفته ام پوزش مي خواهم لطفا گير ندهيد اين پوزش خواستن كافي نيست ؟)
براي دخترها كارتون گيسو كمند را خريده ام بيزبيز درجا فكر مي كند من شباهت زيادي دارم به آن جادوگري كه خودش را جاي مادر واقعي راپونزل جا زده است و دخترك را در برجي اسير كرده تا آزاد نباشد.
بيزقولك هم دلش از آن مارمولكهايي مي خواهد كه راپونزل دارد و اصرار مي كند كه همين امروز بروم در سايت حيوان شناسي برايش تحقيق كنم ببينم از اين جانورها وجود خارجي دارد؟ و او مي تواند اگر پي پي اين حيوان از حد مجاز تجاوز نكند آن را در خانه نگه داري كند يا نه ؟
من اما در خود داستان محو شده ام . دختري است كه جادوگري او را دزديده و در برجي بلند  اسير كرده . دختر زنداني است چون حيات و جواني جادوگر به گيسهاي كمند و طلايي او بسته است ! دزد سر گردنه اي مي رسد و دختر را از برج پايين مي آورد او را با آزادي آشنا مي كند و در نهايت مي فهمد مايه دردسر راپونزل گيسهاي طلايي كمندش است كه وقتي شعر مي خواند جادويي مي شود و وقتي  جادوگر آنها را شانه مي زند جواني از سر مي گيرد  . دزد سر گردنه كه جوان شيرين و دوست داشتني است گيسهاي راپونزل را مي برد و جادو از بين مي رود و جادوگر مي ميرد . موهاي دختر قهوه اي مي شود و داستان به خوبي و خوشي به پايان مي رسد. اين داستان عجيب نيست به نظر شما ؟

ته نوشت : از بازي زير پوستي اسب سلطنتي ماكسيموس هم نبايد غافل شد بسيار خيره كننده بود .

۱۵ تیر ۱۳۹۰

وقتي پرده ها فرو مي افتد

نشسته ام در اطاق انتظار تا بروم دكتر ؛‌ خانمي آمده است تست پاپ اسمير( تست سرطان رحم ) ‌بگيرد . پرستاركلينيك برايش پرونده درست مي كند پس از اينكه اسم و فاميلش را مي پرسد و سنش را مي نويسد مي گويد:
پرستار : حاملگي خارج از رحم داشتيد تا به حال؟
خانم : خير
پرستار: بيماري قلبي
خانم : خير
پرستار : فشار خون بالا
خانم : خير
پرستار : سابقه صرع ؛ تنگي نفس
خانم : خير ،‌خير
پرستار: سنگ كليه ؛ سنگ مثانه ؛‌ غده خوش خيم و بدخيم ؛‌جراحي ؛ افسردگي ؛ مصرف داروي دايمي ؟
خانم : خير ؛ خير؛ خير ؛‌....
پرستار: در 48 ساعت گذشته نزديكي داشتين ؟
خانم : بله

به همين راحتي گرفتن تست پاپ اسمير گوزمال مي شود . زن مي رود تا 48 ساعت ديگر برگردد .

نوروزی دیگر

پول خوشبختی نمی می آورد

 غمگین نباشید و تلاش کنید به ادامه زندگی به خوشبین ترین حالت ممکن. زیرا برای غصه  خوردن در هر موقعیتی که فکرش را کنید سوژه مناسب پیدا می شود...